جبهه بهترين جاى عبادت
بیاد شهيد محمد حسين حسينيان
گرماى نگاهت به آدم، قوت مىداد و تبسم لبهايت غم و غصه را برمىچيد و به جاى آن گل اميد مىكاشت. وقتى صحبت مىكردى، يك يك واژههايت در قلب مىنشست و همان جا ماندگار مىشد. به خاطر همين سلوكت بود كه دعاى خير غريبه و آشنا بدرقهى راهت بود...
برادرم بودى و پشت و پناه و ياورم. ماهها چشم انتظارت مىنشستم تا دق الباب كنى و عطر نفست حياط را زنده كند. عجب مقيد بودى هر بار برمىگشتى، پيش از آن كه به ديدارت بيايم، به ديدنم مىآمدى و مهربانى و صفا را برايم سوغات مىآوردى.
... آن دفعه، هنوز چند روزى از آمدنت نگذشته بود كه روى پا بند نمىشدى و براى برگشتن لحظه شمارى مىكردى، مىگفتى: «جبهه بهشته» هنوز هم طنين صدايت در خاطرم مىپيچد كه: «جبهه بهشته...».
ساكت را بستى، مثل هميشه قرآن و مفاتيح را بوسيدى و با احترام درون ساك جاى دادى. پرسيدم: «داداش» مگر در جبهه فرصت اين كارها را هم دارى؟» با تبسم جواب دادى: «اى خواهر! از جبهه چه مىدانى! بهترين جاى عبادت، جبهه است و بهترين وقت عبادت، شب عمليات است!».
با آن كه صورتت مىخنديد؛ اما از ته دل، افسرده بودى. مىگفتى: «من لياقت شهادت ندارم». مىگفتم: «داداش! ببين، تو چهار فرزند دارى، اگر شهيد بشوى فرزندانت چه خواهند كرد؟ عاقبت آنها چه خواهد شد؟».
صدايت را آرامتر مىكردى و نگاهى به صورتم مىانداختى و مىگفتى: «اين حرف را نزن خواهر! مگر بچههاى من با بچههاى ساير شهدا فرق دارند؟ مگر خون بچههاى من از خون ديگران رنگينتره» و آنگاه با اطمينانى كه از ضمير پاكت سرچشمه مىگرفت، تأكيد مىكردى: «بچه هاى من، خدا را دارند...».
فهميده بودى كه هر بار عازم جبهه مىشوى، برايت نذر مىكنم و دست به دعا برمىدارم تا سلامت برگردى. براى همين هم آخرين بار كه به ديدارم آمدى مرا قسم دادى كه ديگر براى سلامتىات نذر نكنم. گفتى: «به جاى آن كسى كه دوستش دارى، ديگر براى من نذر نكن، مىترسم آرزوى شهادت بر دلم بماند...».
رفتى و بعدها با تن مجروح بازگشتى و اين دفعه من به ديدنت آمدم. خدا را شكر كردم كه جراحاتت عميق نيست؛ اما تو گفتى: «اين كه شكر ندارد، هر وقت ديدى كه تيرى بر سينهام نشسته، آن وقت خدا را شكر كن» و پيش از آن كه از تو جدا شوم، باز از من خواستى تا برايت نماز بخوانم و دعا كنم تا خداوند شهادت را نصيبت كند؛ اما راستش دلم راضى نمىشد، تا اين كه روزى خبر دادند خداوند آرزويت را اجابت نموده است. آن روز ديگر نه نيازى به دعاى من بود و نه احتياجى به خواستهام. آن روز، وقتى صورت آرام و مهربانت را براى آخرين بار ديدم، چندين بار خدا را شكر كردم و در مقام استجابت دعا زمزمه نمودم: «اللهم تقبل منا هذا القليل القربان».
(مجلهى شاهد، ش 281، مهر 77، ص 15)
راوى: خواهر شهيد